هر بلائی کز تو آید رحمتی است!
هر بلایی کز تو آید رحمتیست / هر که را رنجی دهی خود رحمتیست
زان به تاریکی گذاری بنده را / تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند/ تا که با عشق تو پیوندم زنند
و همان جانبازی که دل همه را چند دقیقه قبل با خودش برده بود باز هم شروع میکند به ناله کردن. بچههای بیت میروند دورش و او با دست شروع میکند چیزهایی روی هوا نوشتن.
همان حوالی نشستهام. از بین محافظهای دور تخت جانباز راه باز میکنم و روان نویسم را میدهم دستش و کاغذی را هم میگیرم جلویش.
همه سرهایمان را خم کردهایم روی کاغذ که ببینیم جانباز روی آن چه چیزی مینویسد. و او کلمه "شال گردن" را روی کاغذ نقش میزند.
میفهمیم که چفیه آقا را میخواهد.